بهره از عنایات الهی

خدایش بیامرزد،مرحوم صفایی حائری را. در تطهیر با جاری قرآن جزء سی ام صفحه 362 در خصوص بهره برداری از عنایات حضرت حق جل و اعلی، نکته ای ظریف را برمی شمرد :

 پیروزی از آن کسانی است که از نیروهای خود بهره می برند، این که در جنگ کارساز است شمشیر به تنهایی نیست فکر جنگجوست که کار ساز است، عصب و مغز و اندیشه است که برندگی دارد.

و در ادامه یادی می کند از ساده لوحی که شال به سری را دیده بود و وقت را غنیمت شمرده بود و نامه اش را برای خواندن پیش چشم او گرفته بود، شال به سر که لباسش این گونه بود، گفته بود که خواندن نمی توانم، ساده لوح اعتراض کرده بود که :

- پس این چیست که بر سرت هشتی؟ عمامه دار هم عمامه را بر سر او فرو کرده بود که : 

- اگر عمامه می خواند پس تو بخوان!!

راستی نه عینک سواد می آورد!! نه امکانات پیروزی.

در حالیکه همیشه اعتراض ما از نبود امکانات است. این طور نیست؟

از این راه و رسم

شب میلاد حضرت ثامن الحج علیه آلاف التحیه و الثناء حرم مشرم شدم.

تنها نشان میلاد بودن اون شب چراغانی بود و دیگر هیچ!

با عزیزی صحبت می کردیم که عجب!!! شب میلاد برای کسی که میلادش است هدیه می آورند. ولی همه آمده بودند هدیه بگیرند. این یک طرف

از طرف دیگر نشانی از شب میلاد و  شور و شادی در حرم مشهود نبود، نمی دانم کی و کجا مثلا فرزند من باید بفهمد شب میلاد با شب شهادت متفاوت است. تنها تفاوت این شب میلاد با شب شهادت فقط چراغانی بود و دیگر هیچ. در شب میلاد هم مداحان مرثیه سرایی کردند و مردم هم گریستند. 

و بایدم نوشتن از این راه و رسم!!!!


سایه باران

تازه رسيده بوديم هتل.

رو به من کرد و گفت: مينا؟ می ياي بریم؟

-         - الان؟ تازه رسیدیم! کجا؟

-         - من می خوام برم طاقت ندارم...

-         - من خيلي خستم. حال ندارم تو برو...

 

***

سر میز شام انگار نه انگار که تمام طول روز رو تو سفر بودیم، سر حال گفت:

-         - بعد از شام بریم مينا؟

-         - علي من خیلی خستم. ميخوام بخوابم خب!

-         - باشه. پس تا استراحت کنی من یه سر برم و بیام. باشه؟

-         - (با خميازه) برو عزيزم...

 

***

صبح که برای نماز بیدار شدم، یه نوشته گذاشته بود. جلوی آیینه.

-         - مینا جان دیدم خسته ای دلم نیومد بیدارت کنم، با اجازت من رفتم. زود ميام.

دیگه داشت حسوديم ميشد!

 

***

سر میز صبحانه باز هم شادابِ شاداب بود، سوال کرد:

-         - خب... امروز برنامه چیه؟

-         - اومدیم مسافرت که خوش بگذره دیگه، درسته؟

-         - خوب بعله!

-         - ما تو طول سال خیلی کم با هم هستیم، الان دیگه باید برام وقت بذاری!

-         - اي به چشم! باید چه کار کنم؟

-         - باید همه جاهای دیدنی شهر رو بریم!

-         - خب بريم!!

 

 ***

 

بار و بندیلمون رو بستیم. ميخواستيم از هتل بيايم بيرون. خیلی خوشحال بودم. داشتیم بر می گشتیم! اونم با كوله باري از سوغاتياي جور واجور!! يهو نگاهش روي من قفل شد! با تعجب پرسيدم:

-         - چیزی شده؟

-         - ها؟ نه! نه! هیچی. هيچي.

وسایل رو تو ماشین چیدیم و راه افتادیم. از خیابون خسروی نو که رد شدیم، دم باب الجواد(ع)، رو به امام رضا(ع)، دست تکون دادم و گفتم:

-         - آقا ممنون. خيلي خوش گذشت...

هنوز حرفم تموم نشده بود که رو کرد به من و گفت:

-         - ولي حيف... حتی یکبار هم زیارت نرفتی!

واسه خريد سوغاتي، اينقدر توي بازار خودمو خسته كرده بودم و گشته بودم كه بعد از عوارضي ديگه خوابم برد و هيچي نفهميدم...

 

***

 

چه منظره جالبی...

جقدر سر سبز...

اِ اینجا که حرم امام رضاست...

چه جالب!!

چه قدر آرومه اينجا...

اون آقا کیه؟

-         - سلام آقا...

-         - سلام دخترم... از اينكه تو مشهد بهتون خوش گذشت، خوشحالم...

-         - آقا... آقا ... کجا رفتید آقا؟ چرا رفتید آقا ؟ آقا ...

گریه کردم... خيلي زياد... شرمندگي داشت منو ميكشت... من يك بار هم زيارت نرفته بودم ولي آقا... كاش يه چيزي بهم ميگفت... كاش ازم گله ميكرد... نفسم داشت بند ميومد... بغضم گلوگير شده بود و داشت خفم ميكرد... از خودم بدم ميومد... سنگيني شرم داشت لهم ميكرد... ديگه گريه نبود، هق هق شده بود...

 

***

 

سردي آب رو روي صورتم حس كردم... چشمامو باز كردم... توي ماشين بودم... ديگه گريه امونم رو بريد... فقط يادمه پشت سر هم ميگفتم:

-         - ترو خدا برگردیم... علي برگرديم مشهد... ترو خدا برگردیم... علي منو ببر حرم... علي تو رو خدا برگرديم...

 

***

 

آقا،

قرار شاه و گدا هست یادتان؟

مشهد،

حرم،

ورودی باب الجوادتان...؟

 

شنیده ها

شنیده بود که اگر روزی توفیق زیارت دست داد، بداند آقایش دلش برای او تنگ شده و به دلش انداخته که بیاید تا او را ببیند، به همین خاطر هر وقت وارد حرم می شد گریه اش می گرفت، چون می دانست آنقدر گرفتار روزمره گی هایش هست که باید خود آقا او را صدا بزند و الا او در این همه هیاهو و گرفتاری وقت سر خاراندن نداشت چه رسد به این که به آقایش سر بزند.

با خودش می گفت حالا که رفتم به آقایم چه بگویم که چشمش به این بیت شعر افتاد که :

فقیر و خسته بدرگاهت آمدم رحمی

که جز توام به جهان نیست دستاویز

تمام من

باز غروب دلگیر آدینه و 

حسرت نیامدنت

همین هایی که بار سنگین تنهایی مرا

سنگین تر کرده است.

و حال 

باید تجدید قوا کنم

برای شمارش روزها

تا امیدبخش ترین جمعه ها

و از این شنبه بشمرم

تا آن جمعه آذین بند شده ایام را

در چشمان زیبایت بنگرم.

(اللهم عجل لولیک الفرج)


ميلاد عمه جان

در محضر استاد معظم جناب حجة‌الاسلام والمسلمين حاج محمدآقاي مرواريد بوديم. ايشان فرمودند:

در محضر حضرت آيه الله العظمي اراكي (شيخ الفقهاء‌ والمجتهدين ) بودم مي خواستيم وارد حرم حضرت معصومه سلام الله عليها شويم از صحن عتيق كه وارد شديم از درب سمت راست هنگام ورود فرمودند شما حاج شيخ حسن تهراني را مي شناختيد؟ عرض كردم بله از علماء‌ مشهد بودند فرمودند برادرشان را هم مي شناختي عرض كردم شنيده بودم كه برادر خيلي خوبي نداشتند... داخل يكي از رواق ها را نشان دادند و فرمودند آن قبر وسطي قبر برادر ايشان است و بعد فرمودند يكي از علماء‌ در عالم مكاشفه ديدند برادر آن عالم كه مرحوم شده بود در تشيع جنازه تا قبل از حرم حضرت معصومه سلام الله عليها دو ملك عذاب مشغول عذاب ايشان بودند. اون بنده خدا را آورده بودند براي طواف داخل حرم. آن دو ملك بيرون حرم ايستاده بودند بعد از طواف هنگام خروج ، ديدم خاتون مخدره اي (حضرت معصومه سلام الله عليها) رو به آن دو ملك كردند و فرمودند برادر اين ميت از برادرم (حضرت امام رضا عليه السلام) درخواست شفاعت مرا براي برادرش كرده است شما برويد من شفيع اويم. ديدم كه آن دو ملك بدون هيچ كلام رفتند.


پي نوشت:

- حضرت معصومه در همين دنيا هم شفاعت مي كنند مانند بقيه معصومين.

- معصومين براي علماء واقعي احترام خاصي قائلند.

- اگر هم گنه كاريم يك واسطه فيض را براي خود نگه داريم.

پرت نوشت:

- روي من حساب نكنيد!!!



جیره بندی

با این که جیره بندی آب بود. ولی لاله ها همچنان با طراوت بودند.